پهلوانی شجاع، مداحی دلسوخته، معلمی فداکار، کشتیگیری قهرمان، رفیقی دلسوز، فرماندهی پر تلاش، استاد تهذیب نفس و انسانی عاشق خدا و…
همه این صفات را که جمع کنید، نام زیبای ابراهیم هادی نمایان می شود. سال 55 در مسابقات قهرماني كشتي آزاد تهران به فينال 74 كيلو رسيد. ابراهيم در اوج آمادگي بود. اما آنقدر ضعيف كشتي گرفت تا حريفش قهرمان شود! جايزه مسابقات نقدی بود. فهميده بود حريفش برای ازدواج به این مبلغ احتياج دارد! این را بعدها حریف او اقرار کرد. در عملیات مطلعالفجر کار سخت شد. ابراهیم شجاعانه رو به سمت دشمن اذان صبح گفت! قلبهای آنان به لرزه در آمد. هجده نفر خودشان را تسلیم کردند! آنها به سپاه اسلام پيوستند. عجیب بود. همگی آن عراقیها چند سال بعد در شلمچه به شهادت رسیدند! او بنده خالص خدا بود. کارهایش برای رضای خدا انجام میشد. برای همین یکی از عرفای بزرگ او را الگوی اخلاق عملی معرفی کرده بود. شهید گمنامی به او پيغام داد: شهداي گمنام مهمانان ويژه حضرت زهرا(س) در برزخ هستند. براي همين همیشه آرزو میکرد گمنام باشد. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. او سالهاست در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور.
خلاصه اي از كتاب سلام بر ابراهیم
از خبر مفقود شدن ابراهيم يك هفته گذشته. قبل از ظهر آمدم جلوي مسجد، جعفر جنگروي هم آنجا بود. خيلي به هم ريخته بود. هيچكس اين خبر را باور نميكرد، امير هم آمد و داشتيم در مورد ابراهيم صحبت ميكرديم كه يكدفعه محمد آقا تراشكار آمد پيش ما و بيخبر از همه جا گفت: “بچهها شما كسي رو به اسم ابراهيم هادي ميشناسين؟” يكدفعه همه ما ساكت شديم با تعجب به همديگر نگاه كرديم و آمديم جلوي محمدآقا و گفتيم: “چي شده؟! چه ميگي؟!” بنده خدا خيلي هول شد و گفت: “هيچي بابا ، برادر خانم من چند ماهه كه مفقود شده و من هر شب ساعت دوازده راديو بغداد رو گوش ميكنم، ببينم اسم اسيرها رو كه پخش ميكنه اسم اون رو ميگه يا نه! ديشب هم داشتم گوش ميكردم كه يك دفعه مجري راديو عراق كه فارسي حرف ميزد برنامهاش رو قطع كرد و موزيك پخش كرد و بعد هم با خوشحالي اعلام كرد كه در اين عمليات ابراهيم هادي از فرماندهان ايراني در جبهه غرب، به اسارت نيروهاي ما درآمده”. داشتيم بال درميآورديم از اينكه ابراهيم زنده است خيلي خوشحال شديم. نميدانستيم چهكنيم. دست و پایمان را گم كرده بوديم. سريع رفتيم سراغ بچههاي ديگر، حاج علي صادقي با صليب سرخ نامه نگاري كرد. رضا هوريار هم رفت خانه آقا ابراهيم و به برادرش خبر اسارت رو اعلام كرد. همه بچهها از زنده بودن ابراهيم خوشحال شده بودند.