سلام بر چشم های منتظر

شناسه نوشته : 19049

1395/06/14

تعداد بازدید : 511

زنگ خونه به صدا دراومد....

چیرمرد با سختی هرچه تمام تر از پله ها پایین رفت و در رو باز کرد..

کمی طول کشید...

صدای پیرزن از بالای پله ها همه ی فضای راه پله را گرفت...

حاج آقا.... رضاست ؟؟؟؟؟

و پیرمرد  در حالی که در خونه رو می بست با بغض گفت: نه بی بی پستچی بود..

پیرزن با شوق گفت: از رضا خبر آورده بود ؟؟؟؟

و پیرمرد که حالا رسیده بود کنار ویلچر بی بی گفت: باز شروع کردی ؟؟؟؟

و اکنون 25 ساله که این استان برای پدر و مادر جاوید الاثر ها ادامه داره...

 

شادی روح شهدای 8 سال دفاع مقدس صلوات