این رمان به صورت خلاصه در سایت قرار داده شده است و جهت مطالعه متن کامل آن میتوانید کتاب را از کتابخانه حوزه علمیه الغدیر امانت گرفته و یا آن را از کتابفروشی ها تهیه نمایید.
فصل اول
جودی در طول ترم پاییز سال دوم کالج ترک تحصیل کردو وضع عاطفی و روحی او آشفته بود و به همراه مادربزرگش از خانه رفت زیرا مطمئن نبود که بتواند همچنان با ما زندگی کند.
بعدها در پاییز همان سال جودی به همراه گروه کوچکی از جوانان همسن و سال خود همراه با یک تور کلیسایی برای تبلیغ و حضور میان چند جماعت کلیسایی و برای بازدید از چند کلیسای تاریخی رفت. وقتی که از این سفر بازگشت از تجربیات درمانگرانه روحی خود مطالبی گفت. «مامان و بابا، حالا می دانم وقتی شما درباره وجود خدا سخن می گویید منظورتان چیست. حالا مطمئن شده بودم که خدا واقعا وجود دارد. این سفر موقعیت شفا بخشی برای من بود و من اکنون آماده ادامه راه درست در زندگی خود هستم.»
او همزمان به کالجی وارد شد که پدرش در آن درس می داد. در آن نیمسال تحصیلی رضا و جودی با هم آشنا شدند. رضا یک دانشجوی منهدسی در همان کالج دولتی بود. او مردی جوان و جدی بود که دارای همان ارزش های اخلاقی مورد علاقه جودی در زندگی بود. اینجا بود که جودی واقعا کسی را یافته بود که می توانست به او کمک کند تا آنچه واقعا می خواهد باشد.
در ایام عید پاک، عازم خارج از شهر برای ملاقات بستگانمان بودیم. از جودی و رضا هم دعوت کردیم که همراه ما بیایند. در صبح روز عید پاک آماده رفتن به کلیسا شده بودیم. جودی هیجان زده در گوش من گفت: «مامان، رضا از من خواسته استتا با او ازدواج کنم و برای زندگی به ایران بروم! این عالی نیست؟»
نه اصلا عالی نبود ایران جایی بود که بحران گروگان ها در آنجا اتفاق افتاده بود. نه، نباید چنین اتفاقی می افتاد.
در تمام مراسم عید پاک اشک پهنای صورت مرا پوشانده بود.
سه شنبه بعد، رضا ما را برای شام به آپارتمانش دعوت کرد: «میشه بیاید؟» خب، این می توانست خیلی عالی باشد. بله، ممکن بود خوشمان بیاید. در طول ساعاتی که با هم بودیم خیلی به ما خوش گذشت. سپس رضا به اصل مطلب اشاره کرد: «جو و کارول، من شما را به اینجا دعوت کردم چون می خواهمبا جودی ازدواج کنم و مایلم که شما با این ازدواج موافقت کنید.»
«چه وقت؟»
«هر زودتر در همین تابستان، البته امیدوارم.» او درباره احساسات، دوستی و توافق آن ها دربارهارزش ها برای ما توضیح داد.
در آن زمان نمی توانستیم با این کار موافقت کنیم. جودی هنوز کالج خود را تمام نکرده بود. آنها چطور می خواستند از پس مخارج زندگی برآیند؟ نه . نه. اما به مرور زمان می دیدیم که آنها در تصمیم خود جدی اند چه ما موافق باشیم چه نباشیم.
اول ماه «مه» بود و من کاری در خارج از شهر داشتم. وقتی داشتم یک فیلم ویدیئویی را که در کارگاه آخر هفته باید ارائه می کردم، تماشا می کردم، بخشی از فیلم را که درباره اعزام مبلغان مسیحی به هندوستان بود دیدم. مبلغ مسیحی در این فیلم صحبت می کرد که مایلها مسافت را در صخره ها و هوای داغ برای رسیدن به یک روستا طی کرده بود. پاهایش مجروح و تاول زده شده بود. وقتی به روستا رسیده بود روی کنده درختی نشسته بود. یک خانم مسن از همان روستا با ظرفی از آب، نزد او آمده بود.کفش ها و جورابهایش را درآورده بود و پاهایش را در آب شسته بود. مبلغ مسیحی می گفت همان طور که در چشمهای او نگاه می کردم گفتم که نور مسیح را در چشمانش می بینم. وقتی این ماجرا را شنیدم در مقابل خداوند زانو زدم. «خدایا من تلاش نکرده ام که چیزی را در وجود رضا ببینم. من فقط مخالفت کردم. من می خواهم نور تو را در چشمان رضا نیز جستجو کنم و او را بپذیرم.»
وقتی پس از مراجعت، دوباره رضا را دیدم به چشم دیگری در او نگریستم، چشمان سیاه و زیبایش حاکی از عشق، مردانگی، متانت و نور بود و احساس پذیرش او سراپای وجودم را در بر گرفت. همسرم «جو» نیز به نظر می رسید که او را پذیرفته است. بنابراین قرار ازدواج جودی و رضا برای اول «آگوست» گذاشته شد. رضا مرد خوبی بود. ما می توانستیم درباره انجیل با او صحبت کنیم، احتمالا بعد از مدتی، ممکن بود مسیحی شود.
فصل دوم
در یک تابستان، در عروسی یکی از دوستانمان به مدت دو روز همراه جودی بودیم. او و رضا دو سال بود که ازدواج کرده بودند و در دانشگاهی که حدود هشت ساعت از منزل ما فاصله داشت تحصیل می کردند. به نظر می رسید که جودی تغییر کرده اما هنوز پختگی و مهربانی هایش را دوست داشتم. وقتی قرار آرایشگاه گذاشتیم اصرار داشت که آرایشگرش مرد نباشد. اگر چه در وسط تابستانی داغ بودیم، یک لباس آستین بلند پوشیده بود و از آنچه از اسلام آموخته بود با جدیت سخن می گفت.
در مسیر رفتن به عروسی با یکدیگر صحبت می کردیم. جودی با پدرش در صندلی جلوی ماشین نشسته بودند. برای نگاه کردن به من به طرف صندلی عقب برگشت و به من گفت: «مامان به عقیده تو، مسیح که بود؟»
و من پاسخ دادم: «خوب، جودی می دانی، تو خودت در همه زندگی ات به کلیسا می رفتی.»
«اما مامان، من می خواهم همین الان از زبان تو بشنوم.»
از همین رو به او آنچه را که در مسیحیت پیرامون اعتقاد به مسیح، اساسی تلقی می شد، گفتم: تولدش، مقام روحانی اش، در مورد اینکه پسر خداست، در مورد مرگش و در مورد رجعت او برای رستگاری او.
جودی پرسید: «پس عیسی مسیح، خداست؟»
و من پاسخ دادم: «بله، مسیح یک جزء از تثلیث است و از آموزه ها و روحانیت او ما متوجه خدا می شویم.»
احساس یاس و سرشکستگی می کردم. چقدر پاسخ های جودی مرا دچار احساس بی کفایتی کرده بود. چرا نمی توانستم بهتر از این باشم؟ حتی اگر جودی این حرفها را هم نمی زد تغییر دیدگاه های او به سوی اسلام قابل احساس بود. «اما مسلما احتمال ندارد که کاملا در آن مسیر قرار گیرد»، با این خیال به خودم آرامش می بخشیدم.
به زودی جودی باید می رفت، بر می گشت به دنیای تحصیل در دانشگاه به همراه شوهرش. من و همسرم نیز به سر کار و زندگی خود بر می گشتیم. با جودی تماس تلفنی داشتیم. در هر تماس احساس می کردم شکاف میان ما دارد عمیق تر می شود. طبیعی بود که او از دیگران تقلید می کند. گاهی صدایش شبیه یک ایرانی می شد که دارد انگلیسی یاد می گیرد و به نظر می رسد که دارد لحجه یکی از دوستانش را تقلید می کند. فقط درباره دوستان مسلمانش حرف می زد. نمی توانستم این وضع را درست بفهمم اما به نظر می رسید که نوعی تغییر در حال انجام است.
ماه نوامبر از راه رسید. جودی و رضا برای مراسم شکر گذاری به خانه برگشتند. من و شوهرم اگر چه هر دو بیمناک بودیم اما به هر حال منتظر چنین وضعی بودیم. واقعا هر دوی آنها را دوست داشتیم و از دوری شان هم ناراحت بودیم. جودی از در وارد شد. لباسی بلند روی شلوار جین و پلیور خود به تن کرده بود. یک روسری به سرش بسته بود و موهایش به سرش چسبیده بود.
یکدیگر را در آغوش گرفتیم سپس خیلی رسمی به صحبت های سطحی مشغول شدیم. دیروقت بود و موقع استراحت. رضا رفت بیرون تا چمدان ها را بیاورد. همین که از جا بلند شدم جودی همراه من آمد. «مامان باید باهات حرف بزنم.» رویم را برگرداندم. به طرف آشپزخانه رفتم. اشک در چشمانم حلقه زده بود. نه، نباید با او حرف می زدم نمی توانستم بایستم و آنچه را فکر می کردم می خواهد به من بگوید بشنوم برای همین در جواب بدون اینکه به چشمهایش نگاه کنم گفتم: «حالا نه.»
روز بعد روز شکرگذاری بود. قرار بود همگی به خانه مادربزرگ برویم که یک ساعت از منزل ما فاصله داشت. «مامان! من و رضا نمی توانیم از بوقلمون های مادربزرگ بخوریم یا مثل بقیه لباس بپوشیم. ما فقط گوشت حلال می خوریم.»
عجب وضعی؟ نمی توانستم بفهمم چه می گوید یا حتی به او نگاه کنم. دوباره همان لباس بسیار بلند را روی لباس هایش پوشید و در حالیکه داشتیم از در بیرون می رفتیم روسری اش را هم روی موهایش بست. من در صندلی جلوی ماشین نشستم. در تمام طول راه در حالت قهر و بداخلاقی بودم. بقیه فامیل طبق معمول به آنجا آمده بودند. رضا و جودی، دو برادرش و پدرش. در تمام طول روز سعی می کردم با او مواجه نشوم تا وقتی که شب به خانه بازگشتیم.
«مامان باید باهات حرف بزنم.»
«نمی خواهم چیزی بشنوم.»
«باید بشنوی، مامان، خهواهش میکنم .» بالاخره راضی شدم که بشینم و با هم صحبت کنیم.
«مامان، من مسلمان شده ام. من قبلا هم از تابستان امسال مسلمان بودم اما آمادگی گفتنش به شما را نداشتم. باید قبل از گفتن این موضوع به شما قوی تر می شدم.»
فصل سوم
عصر روز شکرگذاری جودی و من در اتاق نشیمن خانه نشسته بودیم. بالاخره فهمیدم که چاره ای جز شنیدن حرف های او ندارم. می خواستم مطمئن شوم که می توانم بعدا آنچه را می خواهد بگوید مرور کنم این برایم مهم بود! می دانستم که از نظر احساسی آنقدر پریشانم که نمی توانم منطقی باشم، از همین رو ضبط صوت را آماده کرده بودم تا گفتگویم با او را ضبط کنم.
او صحبت را اینطور شروع کرد: «جولای گذشته بود که تصمیم گرفتم مسلمان شود، اولش خیلی جدی نبودم اما در این ماه آخر تصمیم گرفتم با حجاب شوم. حالا دیگر هر روز با حجاب از خانه بیرون می روم و این انتخاب مشخص خود من است. در واقع همه این تصمیمات را خودم گرفته ام. رضا هم خیلی از این بابت خوشحال و راضی است، اما او هیچگاه از من نخواسته بود که چنین تصمیمی بگیرم. اینها همه تصمیم خودم بود.من به شما کمک می کنم تا با این موضوع کنار بیایید؛ البته اگر خودتان بخواهید با مساله جوری کنار بیایید! این همه آن چیزی بود که می توانستم بگویم. امیدوارم که توانسته باشم همه موضوعات ناراحت کننده و هر چه را که شما می خواستید مطرح شود، گفته باشم. برایم راحت نبود که راهی غلط را همچنان در زندگی دنبال کنم. گرچه بر این باور هم نیستم که بالاخره یکی از ما دوتا راه غلطی را انتخاب می کنیم. اما من بالاخره انتخابی متفاوت از شما داشته ام. البته چیزهای دیگری هم هست که می خواهم برایتان بگویم، اما ترجیح می دهم که اول حرف های شما را بشنوم.»
در پاسخ جودی گفتم: «من بسیار از این موضوع ناراحتم. چیزهای زیادی بود که می خواستم در زندگی انجام دهی و واقعا دلم می خواست این طور باشد. اینکه مانند یک آدم بزرگ و نه یک کودک، دیدگاه های مسیحیت را بشنوی، آن هم از کسی مثل من که همه چیز را واقعا در این باره می داند. اما احساس می کنم که هیچ تلاشی در این راه نکردی. من از اینکه اینطور عمل نکردی بسیار مایوس و دل شکسته شده ام. مدت زیادی است که از دست تو عصبانی ام. در طول چند ماه گذشته اینطور به نظر می رسید که اصلا وجود نداری و از ما می گریزی. درست مانند اینکه ما باعث ناراحتی تو هستیم.»
«مامان، این تصمیم شخصی من است. این به معنی طرد و نفی شما نیست. دلم نمی خواست و نمی خواهد که تو را ناراحت کنم؛ احساس می کنم که آنچه را در درون من می گذشت باید به این شکل با شما در میان می گذاشتم. من امروز از آنچه که در گذشته بودم، فاصله زیادی پیدا کرده ام.»
«حالا انتظار داری به عنوان پدر و مادر تو چکار کنیم؟»
«نمی دانم که آیا می توانم در این باره از شما توقعی داشته باشم. شاید این واقعیتی است که من در مسیری نزدیک به مسیر زندگی شما نیستم. من حتی نمی دانم تاچند وقت دیگر زنده خواهم ماند. شاید همه اینها فقط یک خواب باشد، اما اینطور احساس می کنم که هنوز خیلی چیزهای دیگر در آیین اسلام باید انجام دهم. از دیگر افراد پرسیده ام که آیا آنها هم همین احساس مرا دارند و آنها می گویند، نه. آنها هم برای خود امیدها و رویاهایی دارند اما مال من چیزی بیش از یک احساس صرف و بلکه یک راه مسلم برای پیمودن است. ممکن است زندگانی دشواری را پیش رو داشته باشیم و به همین دلیل باید فردی قوی باشم. البته من به اندازه کافی برای کار قوی هستم.»
از او پرسیدم: «حالا ما با این شیوه جدید زندگی تو چه باید بکنیم و چطور باید خودمان را با آن تطبیق دهیم؟»
- دانلود فصل چهارم - رها کردن راه گذشته و عکس العمل وابستگان
- دانلود فصل پنجم - زندگی کردن به عنوان یک مسلمان
- دانلود فصل ششم - پذیرش راه دختر(رفع مغایرت میان روش زندگی دختر و والدین)
- دانلود فصل هفتم - ادامه راه تا ازدواج (یکی شدن دو نفر در اسلام)
- دانلود فصل هشتم - تربیت کودک مسلمان در جامعه آمریکایی
- دانلود فصل نهم - احترام گذاشتن به راه های مختلف
- دانلود فصل دهم - آنچه که نو مسلمان ها می خواهند ما بدانیم