یه سجاده قشنگ خریده بود برای مادرش. می گفت یه سوغاتی خریده که هر وقت مادرش روش نماز خوند، براش دعا کنه. بیرون که رفت، یکی از بچه ها سجاده رو از توی کیفش برداشت و پهن کرد تا روش نماز بخونه.
بهش گفتم: «بابا، راضی نیست، برندار.»
جواب داد: «مگه میخوام بخورمش؟! راضی نیست که نباشه! دو رکعت نماز می خونم و می ذارمش سر جاش.»
حرف توی کلّش نمی رفت. هم نمازش باطل بود، هم گناه کرده بود.
*العروة الوثقی، مکان مصلی، مسئله 1