چند روزی را در مشهد ماندیم. قرار بود روز آخر همه گردان ها بر ای خداحافظی به حرم بروند. آخر شب به نز دیک حرم رسیدیم. با خودم گفتم: «ای کاش حرم خلوت باشد.». اما با تعجب دیدم که درب های حرم را بسته اند. وقتی از خدام حرم سوال کردم گفتند:«قرار است یک سری از اس ای عراقی را به زیارت حر م بیاورند برای همین حرم را خالی کر ده ایم.»
خیلی حالم گر فته شد. با خودم گفتم:«دوست داشتیم بر ای خداحافظی زیارت دلچسبی انجام میدادیم ولی حالا...»
بعد از چند دقیقه اعلام کردند بچه های گردان رسول الله به مقابل درب ورودی حرم بیایند.همان طلبه جوانی که معنویت گردان ما مدیون تلاش های او بود در مقابل درب ورودی حرم ایستاده بود و بچه ها را به داخل می فرستاد.
تا حالا اینگونه زیا ت نکرده بودیم. یک حرم بود و بچه های رزمنده ی یک گردان.
وقتی همه وارد شدند، طلبه جوان گردان ما، درحالیکه اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود، به بچه ها گفت: «آی رزمنده ها قدر بدانید. آقا شما را خصوصی دعوت کرده. این موقعیت را از دست ندهید.»
صحنه زیبایی بود. همه در گوشه و کنار ضریح و اطراف حرم مشغول زیارت و نماز بودند.
طلبه جوان همینطور به بچه ها سر میزد و میگفت:« بچه ها قدر بدانید. اینجا دعا مستجاب است. یک وقت از آقا کم نخواهید.»
بعد ادامه داد:«بهترین چیزی که میتوانید از آقا بگیرید شهادت است. شهادت بهترین عاقبت بخیری است.»
خلاصه آن شب گذشت. بعد از یک زیارت دلنشین بسوی اصفهان و شهرکرد بازگشتیم.
در راه بازگشت با مسؤول معنوی گردان صحبت کردم. پرسیدم: «راستی چه شد که حر م برای ما تخلیه شده بود؟»
او هم گفت:«قرار بود اسرای عراقی را بیاورند اما دیر کردند و گفتند تا یک ساعت دیگر آنها می رسند. من هم با یکی از مسئولان حرم صحبت کردم. از آنها خواستم تا این یکساعت را در اختیار ما بگذارند. آن ها هم موافقت کردند.»
خاطره آن شب را هیچکدام از بچه های گردان فراموش نمی کنند.
دعای آن شب در حق بیشتر بچه مستجاب شد و بیشتر همان جوانان عاشق با شهادت به زیارت غریب الغرباء رفتند.